ران هاوارد را در دوران جدید بیشتر با فیلمهایی که از روی رمانهای دن براون مانند "کدِ داوینچی" ساخته شده، میشناسند. هاوارد این بار با ساختن مرثیه هیلبیلی دست به کار متفاوتی زده است. او این فیلم را از روی خاطرات جیدی ونس (شخصیت اصلی فیلم) که در سال 2016 چاپ شده، ساخته است. نام فیلم که عینا از روی کتاب خاطرات برداشت شده و اشاره به نوعی فرهنگ سفید پوستان کم درآمد در ایالتهای میانی آمریکا دارد، آنچنان پیش داوری در ذهن بیننده را رقم میزند که جنبه های مثبت و منفی فیلم تحت الشعاع آن قرار می گیرد.
یک پرانتز بدون ارتباط مستقیم با فیلم که ممکن است به درک خواننده در مورد پیش داوری ذکر شده کمک کند:
گزارشات خبری در جریان نظر سنجیهای انتخابات 2020 آمریکا و تعیین طرفداران اصلی هر یک از دو کاندیدا، از قشری بنام سفید پوستان تحصیل نکرده نام میبُردند که اغلب در کمپ طرفداران دانالد ترامپ محسوب میشدند. این افراد زحمتکش، سختکوش و بی شیله پیله که بیشتر در معادن زغال سنگ، کارخانههای ماشین آلات، صنعتی و غیر صنتعی مشغول کار بوده و هستند گاه به نام کارگران یقه آبی نیز نامیده میشوند. این قشر که بطور تاریخی در اثر پیشرفت تکنولوژی و تغییر ساختار اقتصادی واجتماعی، انتقال کارخانه های بزرگ به شهرها و کشورهای دیگر نه تنها بطور مضاعف تحت فشارهای اقتصادی قرار گرفتهاند بلکه همواره با نوعی تمسخر از سوی جامعه بالادست و تحصیلکرده (الیت)، بورس بازها و قشر هالیوودی، روبرو بودهاند. در جریان انتخابات 2016، نظریه پردازان ماورای راست از نارضایتی و خشم این گروه بزرگ، مهم و نادیده گرفته شده بخوبی استفاده کردند. راستهای افراطی با شعار برگرداندن کارخانه ها از خارج به آمریکا، بازگشایی معادن ذغال سنگ و هجمه بر علیه خارجیان به طور اعم و خارجیان متخصصی که همچون سفید پوستان الیت بعد از ورود به آمریکا پلههای ترقی را سریعا طی میکردند و بعضا این سفید پوستان را مورد تمسخر قرار می دادند، به سیاهی لشکر جبهه ترامپ درآمدند.
ماجرای فیلم از زبان جیدی که یک دانسجوی رشته حقوق در دانشگاه معتبر ییل است، روایت می شود. فیلم در وهله اول مانند فیلمهای کلیشهای بنظر می رسد که راوی نوجوان خود را در خاطراتش قهرمان جلوه میدهد. اما در حقیقت این فیلم روایت تلاش کودکی باهوش برای خروج از یک دور تسلسل فقر، اعتیاد و نابودی روح روان افراد در بحبوحه رویارویی وضعیت ناهنجار اقتصادی و فرهنگی است که به امری غیر ممکن میماند.
ریشه خانوادگی ونس در اعماق یک شهر کوچک کوهستانی در کنتاکی است اما مادر بزرگ پس از ماجراهایی که گذرا به آن اشاره می شود، برای بقا و کار مجبور به اقامت در میدل تاون اوهایو میشود. در اینجاست که "گلن کلوس" با بازی بینظیر خود در نقش مادربزرگ (احتمال جایزه اسکار) سعی می کند لنگرگاهی در دایره بحرانهای گوناگون و خشونتی که خود او با آن دست و پنجه نرم کرده، خانوادهای را که راه فراری از دور تسلسل ذکر شده ندارد، مدیریت کند.
بازی نسبتا خوب ایمی آدامز در مقابل مادربزرگ و جیدی نوجوان رنگ میبازد و نمی تواند حرفی برای گفتن داشته باشد.
داستان روان فیلم، امتداد خود را با جلو-عقب شدنهای زمانی متعدد در فیلم از دست نمی دهد. علیرغم انتقادهای بسیار از سوی محافظه کاران راست و تعداد محدودی از چپ، در مجموع، فیلم مرثیه هیلبیلی در بتصویر کشیدن فضای خانوادهای که لزوما نماینده کل این گروه اجتماعی نیست موفق است. انسانهایی که از بحرانهای مشترک گریبانگیر این قشر رنج میبرند. در نهایت کارگردان فیلم در کشاندن بیننده تا به آخر در بالا و پایین شدنهای احساسی برای یافتن این واقعیت که آیا امکان شکستن این دور باطل وجود دارد یا نه، خوب عمل کرده است.

